محل تبلیغات شما



چند شبه که بی خوابم  

نمیدونم آدم ها وقتی بی خوابند چیکارمیکنند. 

من انتخاب های زیادی ندارم؛ 

شما رو نمیدونم. . 

 

بی خوابی با شب بیداری فرق داره ها 

شب بیداری رو خود آدم انتخاب می کنه 

مثلا بخوایین تا صبح یا پاسی از شب با یه نفر بیدار بمونید 

یا ممکنه تا پاسی از شب یا حتی صبح بیدار بمونید و کتاب بخونید! 

 

اما بی خوابی فرق داره 

قصد داری یکمی بخوابی 

اما هرکاری میکنی خوابت نمیبره 

اونقدر خسته ای که تمرکز برای کتاب خوندن نداری 

کسی هم نیست که باهاش شب بیداری داشته باشی 

 

فقط همین بس که 

امروز عصر نیم ساعتی روی صندلی خوابم برد. . 

 

پ.ن 1: من برای بیخوابی هام فقط یه انتخاب دارم من فقط بلدم بشینم توی حیاط و به ستاره ها نگاه کنم.

 

 

پ.ن2: امروز اینترنت محل کارم از حوالی ساعت 12 تا ساعت 16:30 قطع شد و نتونستم برای نتیجه نهایی ادیت مقاله امون با دکتر ارتباط برقرار کنم. این کار رو گذاشتم برای فردا.

 

کاش کمی باهم رو راست بودیم.

این روزها هم روزی تمام می شوند

 


کسی میدونه حسن ختام بیستم مهر چی میتونه باشه؟ 

حسن ختام یعنی بهترین پایان . 

یه روز بهش گفتم من از پاییز می ترسم! 

بهم گفت نترس اتفاقات گذشته دیگه رخ نمیدن؛ 

اون روز به حرفش اعتماد کردم  

و اما امشب؛ 

من بهش ایمان اوردم . 

به معجزه ی حضورش 

من به معجزه ی صداش ایمان اوردم. 

بهترین پایان برای شب بیستم مهر 

می تونه مکالمه کوتاه اما پر از حس خوب ما دوتا باشه 

رفیق یعنی "رییس"

 

 


دیروز بعد از تمام کارامون میخواستم یه چیزی درست کنم بخورم

خیلی ضعف کرده بودم،

میوه ها رو از یخچال اوردم بیرون،

داشتم به سیب قرمزِ توی ظرف نگاه می کردم.

یاد سیب قرمزی افتادم که توی ماشین بهش دادم

و البته بیشتر داشتم به روزایی فکرمیکردم که

تاکید کرده بودم هر روز بهش بگم چی میخورم و غذام چیِ؛

از اون روزی که توی خونه حالم بد شد و ضعف کرده بودم بدجوری نگران حالم شده بود

اون روزا نگران این بود که مبادا بد غذا بخورم یا سر کار هیچی نخورم

این روزا دیگه نمیگه ها

ولی میدونم بازم نگرانه

هرچند همیشه بهم میگه بادمجون بم آفت نداره

 

آدمِ بدی نیست

آدم خوبیِ

ولی یه کمی اذیتم میکنه به خودشم گفتما

ولی نمیتونم از دستش ناراحت بمونم

اصلا نمیتونم اگر از دستش ناراحت بشم عین بچه ها فقط گریه میکنم

نمیدونم من عجیب غریبم یا اون.

 

نوشتن توی وبلاگ جدید رو شروع کردم

البته برای ادامه این وبلاگ یه مطلب جنجالی گذاشتم به عنوان 470 اُمین پست

فعلا به خاطر قوانین گوگل نمیاد بالا

شنیدم که 5 پست به بالا وارد جستجوگر میشه و فکرکنم یه مدتی از راه اندازیش باید بگذره

خلاصه مثل بهشتِ

البته دلبستگی خاصی به اینجا دارم

تنها جایی که خاطرات خوبم رو مینویسم

نمیتونم بیخیالش بشم

و این اومدن و رفتن هام به همین خاطره

 

 دلم میخواد یه پیشنهاد سفر داخلی بهش بدم

نمیدونم قبول میکنه یا نه

البته فکرکنم قبول نکنه

چند روز پیش اول اون پیشنهاد سفر داد

هنوز جوابی ندادم

به خاطر برنامه ی مالی ای که دارم روش کارمیکنم فعلا از این نظر برام سخته سفر خارجی برم

شاید تابستون یا آبان ماه سال دیگه بشه

بهم گفته بودن این کار اولش سخته و حتی ممکنه نتونی یه سفر داخلی بری

ولی دارم تمام تلاشمو میکنم

همه هزینه ها رو دارم مدیریت میکنم که بهم سخت نگذره

 

چقدر خستم.

دیشب که باهاش صحبت کردم و آروم شدم و ناراحتیمو گذاشتم کنار

از خستگی تمام دو روز گذشته و شب قبلش که فقط دوساعت خوابیده بود، بیهوش شدم

اما.

حس ششمم خیلی قویه

صبح پیام که داد فهمیدم خسته است

همون پیام معمول هر روزمون رو دادیما

ولی حس کردم شب خوب نخوابیده

نمیدونم شاید فکرش مشغوله یه موضوعی شده

کاش بهم میگفت.

 

گفتم که آدم خوبیِ

اما مراقب خودش نیست

تنها مشکلم باهاش همینه

 

دیشب به یه نفر گفتم مراقبش باشه

من هرشب براش دعا میکنم

هیچوقتم بهش نگفتم .


خودم اینجا و ذهنم در مكانی بی نهایت دور

------------------------------

وبلاگمُ خیلی دوست دارم،

نمیتونم خاطراتمُ که به نوشته تبدیل شدند فراموش کنم.

مثلا اون شبی که حالم به شدت بد بود،

خونه تنها بودم.

اونقدر ترسیده بودم که یه پیغام دادم به رییس،

اولش چیزی بروز ندادم وقتی گفت خونم و کار خاصی ندارم اشکام سرازیر شد.

بین گریه و خنده بهش گفتم فکرکنم دارم میمیرم!

یادم نمیره اون شب چطور با نگرانی رفت سراغ مامان

وقتی دوباره برگشت برام نسخه پیچید که چیکارکنم و چی بخورم که حالم خوب بشه

پشت تلفن اصرار داشت نوشیدنی و خوراکیمو کامل بخورم بعد حرف بزنم

چطوری باید نگرانیشو یادم بره

یا اون روزا که بعد از عیدنوروز 97 سه ماهی بود که باهم ارتباط نداشتیم

و به جای 31 تیرماه که موعد سفرم به شهرشون بود

31 خردادماه یعنی یک ماه قبل از سفرم 5 ساعت تمام توی فرودگاه منتظرم بودم

با اینکه باهم حرف نمیزدیم اما قطعا اگر می دیدمش غافلگیر می شدم

همیشه به این فکر می کنم که به این لحظه گند زدم

سه ماهی بود که باهم ارتباط نداشتیم

کلا کار رو گذاشته بودیم کنار

و وقتی بدون هیچ مقدمه ای اونو توی فرودگاه می دیدم

نمیدونم. به معنای واقعی گند زدم به تحقق اون لحظه

یا روزی که شال گردنش رو بعد یک سال براش اوردم

روز تولدش بود

همون روز هم توی شهر ما گرد و خاک شدیدی پیش اومد

دقیقا عین سال قبلش

اگر بلیط هواپیما داشتم قطعا پرواز کنسل می شد

اون روز من با قطار سفر کردم

ساعت 8:30 شب

نمیدونم چطور از گیت ورود و خروج عبور می کنه و میاد کنار قطار

مثل نسیم .

انگار کسی نمی بینتش

کسانی که سفر با قطار رو خیلی زیاد تجربه کردن

توی شهرهای بزرگ میدونند که ورود به محل ریل و خوده قطار برای کسانی غیر از مسافران غیرممکنه

اون یه بار اینکار رو کرد و منو تا کوپه خودم همراهی کرد

تابستون بود

یادش بخیر کوپه قطار

بار دوم همون شبی بود که من برای تولدش اومدم شهرشون

ساعت 8:30

از کوپه گرررررم اومده بودم بیرون از قطار

داشتم با همقطارانم خداحافظی می کردم

یه لحظه یک نفر رو از دور با کت بلند مشکی دیدم ولی عینکم رو بخار گرفته بود

دیدمش. اما انگار خوب ندیدمش.

رفتم و توی سالن منتظرش شدم.

چرا من به تحقق همه لحظه های قشنگمون گند میزنم؟؟؟؟

سرمای شهر برای یه دختر جنوبی هیجان انگیز بود

یا اون شب هایی که می رفتیم رستوران و تریاها رو برای اولین بار امتحان می کردیم

شال گردن و هدیه تولدش.

بهش نگفتم که برای بافتن شال گردنش دوتا کاموای بزرگ خراب کردم

مکافاتی برای انتخاب اندازه میل بافتنی داشتم

تا اینکه بلاخره یادم اومد چطور باید ببافمش

یه سال شال گردنش پیش من بود تا به دستش رسید

دلم براش تنگ شده

 

یا اون روزی که اون بالا بالاها بودیم

من چشمامو بسته بودم و شاید اون هم.

نمیتونستم پایینُ نگاه کنم حتی وقتی اون پیشم بود

دستام یخ زده بود

دلم یه چای نبات خوشمزه میخواد وسط زمستون

روگذر رفاقت

شرط و شروط گذاشتنش توی تاریکی های شب توی پارک

 

همه این خاطراتم شدند نوشته وسط این وبلاگ

چطور این همه خاطره رو یادم بره

دلم نمیخواد بذارمش کنار

به خاطر همه این روزهایی که با اون و بدون اون گذشت

غر زدنام

گریه کردنام

و گلایه کردنام رو

جایی می نوشتم که اون نباید بشنوه

 

اما

دلم میخواد بذارمش کنار

چون منو یاد روزهایی میندازه که به من سخت گذشت

هیچوقت از روزهای سختم واضح چیزی ننوشتم

 

پست قبلی تر، از بزرگترین حسرت زندگیم پرسیدن.

یادم نمیاد برای چیزی تلاش کرده باشم و بدست نیاورده باشمش

و اون بشه بزرگترین حسرت زندگیم.

ولی مدتیه بزرگترین حسرت زندگیم شده یه چیز.

تکرار خاطرات خوبم

شعر نوشتنامون

دعوا کردنامون

حرفامون

و خیلی چیزا.

عاشق تکرارم. من همینم دیگه.

 

امروز تبم به بالاتر از 39 درجه رسید

پزشک کشیک اورژانس هم دیگه حریف من نمیشه

نمیدونم چرا وقتی تب میکنم مثل بچه ها گریه ام میگیره

الانم نمیدونم چطور زنده ام.

مامان میگه وقتی تب میکنی، رنگت میپره تازه خوشکلترم میشی

 

یه روزی دوباره می نویسم. .

یه جایی رو پیدا کردم مثل بهشت

 

 

تا بعد.


گفتنی ها باید گفته بشه،

نباید برای روز مبادا یا بعدها گذاشتشون.

شاید روز مبادایی وجود نداشته باشه!

در اصل روز مبادا وجود نداره ما آدم ها خودمون اون روز رو می سازیم

از بس به خودمون مطمئنیم که کارمون درسته و اوضاع اونجور که دلخواهمونه پیش خواهد رفت .

بگذریم

**************************************

امروز صبح که آلارم پیغامش روی گوشیم اومد

دلم میخواست یکی از این دوتا رو توی واتساپ براش بفرستم:

 

دلم خلوتی ساده می خواهد …

چند خطی شعر فروغ فرخزاد

با دو فنجان قهوه

کمی سکوت

و او

کہ پایان هر قطعہ

دستش را زیر چانہ بزند و بگوید:

باز هم بخوان…

 

 *****

 

شبیه جرعه‌ای از قهوه‌ی یخ‌کرده می‌مانی

که بعد از سال‌ها ماسیده باشد توی فنجانی

همان قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهم

که از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانی

تو را نوشیده ام فنجان به فنجان و نفهمیدم

که از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانی

نمی‌خواهم بماسد قهوه‌ی چشمت ته شعری

که مدت‌هاست فال شاعر آن را نمی‌خوانی

تو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تا

کمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانی

که می‌خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم را

همان فالی که تو یک جرعه‌ی یخ‌کرده از آنی

نیلوفر عاکفیان

 

*****

 

اما هیچکدوم رو نفرستادم

چون نتونستم یکی رو از بین دوتا انتخاب کنم

 

کلا بگذریم.

 

*****

از پریشب حس کردم

شبیه بچه کوچولویی هستم که

توی مراسم بزرگترها حضور داره ولی توی دست و پای اون ها ولوئه

بچه ها رو یا به مراسم بزرگترها نبرید یا

جوری تربیتشون کنید که

وقتی ببینن حضورشون مناسب اوضاع نیست خودشون بایستن کنار

تا توی دست و پای کسی نباشند. .

من توی این جور مواقع حس میکنم خوب تربیت شدم

ایستادم کنار تا مراسم تموم بشه

نمیدونم کِی ولی امیدوارم مراسم طولانی نشه

بچه ها خیلی چیزها رو خوب میفهمند ولی خیلی زود هم خسته میشن

توان آدم بزرگا رو ندارن که

توی مراسم ها حواستون به بچه ها باشه


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معتبرترین بروکر فارسی - آموزش فارکس maskh